#شب عاشورایی
بسم رب الشهداء و الصدیقین
نمیدانم از کجا شروع کنم، از شب عملیات، از آخرین زیارت عاشورا، از وصیت آخر یا خداحافظی با دوستان
یا از نامردی که عملیات را لو داد، از خوشحالی فرماندهان بعثی که کمین گذاشته بودند.
حتم دارم مادرم آن شب تا صبح بی قرار بود.
نام عملیات یا فاطمه الزهرا (س) بود. روضه کوچه را مداح جمع خواند. دست کوچک حسن در دست مادر و بستن دستان امیرالمؤمنین (ع) را خواند.اما نمیدانستیم سرنوشت ما؛ نوکرهای مادرِ عالَم هم بستن دستان بود.با خودمان گفتیم غواص جماعت، در اب جان میدهد اما این بار همه در چاله ای بزرگ بودیم.
دستمان را با سیم بستند. ما متعلق به خاک نبودیم، مثل ماهی در بیرون آب نفس نداریم.
بستن دستان مولا، قطع کردن دستان علمدار و حالا بستن دستان ما.خـــــدایا رازی در این کار نهفته س!! اگـــر راضی هستی ما حرفی نداریم.
ما در گودال، اربابم؛ حسین در گودال. خدایــــا شکرت که مادرم نبود ببیند، خواهرم نبود و گرنه دق می کرد.
بازهم شکــــرت. بمیرم برای مادرِ ارباب که حسینش را در گودال دید، خجالت میکشم از زینب؛ عمه ی سادات که چه ها دید…
باز هم عاشورا شده؛ دشمن می خندد و ما تشنه، خاک بر سر و رویمان می ریختندو اما بچه ها ذکر میگفتند؛ یا مهدی زهرا ادرکنی…یا صاحب الزمان توان بده
فکر شام افتادم…
آرام شدم و باز هم خـــداوندا شکرت. چاله داشت پر می شد.
نفس های آخر…یا مهدی های آخر…
یا صاحب الزمان…
یا صاحب الزمان ادرکنی
خـــــــــــــدایا الان فهمیدم حضرت رقیه (س) حق داشت سه ساله پیر شود.
.
مــــــــــــــولا جان، جـــــــــــــان غواصانِ شهیدت ما را هم دریاب…