#رقیه_فاطمه_سه_ساله
فاطمه ی سه ساله
گوشواره هایت کو رقیه؟
چرا صورتت نیلی است؟
گیسوانت چرا بوی آتش می دهد؟
چرا پیراهنت پاره است؟
چرا دست های کوچکت زخمی است؟
چرا بازوانت کبودند؟
چرا اهسته آهسته قدم بر می داری؟
مگر پاهایت زخمی اند؟
مگر انگشتان کوچکت زخمی اند؟
چرا چشمهایت را می بندی؟
سرت را بر زانوان عمه گذار، رقیه!
چشم هایت را مبند؟
بگذار تا باران خون رنگ چشمانت آبروی این شب سیاه را ببرد!
بگذار تا رد تازیانه بر بازوانت، پرده از چهره ستم بردارد!
بگذار تا صدای روشنت، گوش شام را کر کند!
بگذار تا پاهای برهنه ات، کمر شام را بشکند!
بیابان را شعله شعله بسوزاند!
بگذار برق چشمانِ خون بارت، زمین را یکجا چنگ بزند!
بیدار شو! ببین چه بر سر کاروان آمده!
ببین چه بر سر خیمه گاه آمده است!
چقدر آسمان گرفته است!
چقدر مرگ می بارد!
زخم تازیانه هایت را بپوشان رقیه!
دیگر سراغ گاهواره را مگیر!
دیگر دل سوخته ام را آتش مزن!
لب های خونی ات را بپوشان!
اینجا شام است!
شام بی حرمتی ها
شام نیرنگ ها و دسیسه ها
شام زنجیرها و شلاق ها
شهر بام های سنگ انداز
شهر کوچه های دشنام
چشم هایت را مبند رقیه!
مرا مسوزان
چشم هایت را مبند
گویی بابا صدایت میکند!
می شنوی؟!
دنیا را چه شده، همیشه سر دختر در بغل باباست، اما امشب…
چقدر آرام گرفتی، بخواب، بخواب که کم کم سپیده سر میزند